، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

ترنم مهربانی

اولین بار که زمین خوردی

پریشب موقعی که از خونه عمو حسن برگشتی بابایی اومده بود و تو شروع به بازی کردن با بابایی کردی اما نمیدونم یکدفعه ای چی شد که زدی زیر گریه و بابایی شروع کرد به لالایی گفتن و خوابوندن ترنم کوچولو، این بار برعکس همیشه بابایی ترنم رو روی تخت خودمون خوابوند.یک ربعی نگذشته بود و من تو دستشویی مشغول مسواک زدن بودم و بابایی هم تو آشپزخانه که صدای ترنم بلند شد چند ثانیه بعد صدای گورومپ افتادن یه چیزی اومد و ما دو تایی دوییدیم امیر زودتر ترنم رو برداشت و من به دنبالش .بچم از گریه غش کرد هر کاریش می کردیم آروم نمی شد و فقط جیغ می زد بالاخره تا ساعت 1 نصفه شب ما همینطور با ترنم کلنجار می رفتیم تا آروم بشه یا آب طلا بهش می دادیم یا مومیایی بهش می دادیم، خ...
28 ارديبهشت 1390

برنامه روزانه ترنم کوچولو

ترنم خانم کلا از ساعت 3 صبح اگه ولش کنی بیدار میشه و بازی می خواد ولی حالا دیگه به خاطر رضای خدا و اینا تا ساعت 67 صبح مراعات حال باباش رو میکنه و هر یک ساعت به یک ساعت آلارم میده که بیدار شید وبیدار شید، خلاصه بابایی که ساعت 6 صبح پا میشه بالاخره میره سرکار ولی مامانی میمونه و حوضش بالاخره به زور میمیو بغل مامانی ترنم خانم تا ساعت 9 صبح می خوابه (البته روزایی که مامان ساعت 9 میخواد ترنم رو ببره پیش مامان جونی تا بره باشگاه ترنم بیدار نمی شه که نمی شه القصه:همین که مامانی از رو تخت بلند میشه تا بلکه بره و یه سری از کارهاشو در مدت زمانی که ترنم خوابه انجام بده ترنم خانم چشماشو باز می کنه و میگه دالی مامانی من بیدارما تو خیلی دختر موچولو بل...
26 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

وای از دست تو دختر شیطون که حتی به من فرصت اینجا اومدن هم نمی دی از بس که بی خوابی همین الاناس که بازم بیدار بشی و من مجبور بشم برم. ببین این همه مامانا میان اینجا خاطرات دختراشونو می نویسن بذار منم بیام دیگه، از همه بدتر اینکه اصلاً غذاام نمی خوری و همینطور کوچولو موندی تازه هفت کیلو و دویست گرم شدی البته به خاطر اینم هست که از شمالی که بدون بابات رفته بودیم برگشتی مریض شدی و تازه دندونای بالاتم داره در میاد.آره هفته پیش که بدون بابات با دایی و مامان جون و خاله اینا رفتیم ویلای دایی دلت برا بابات خیلی تنگ شده بود و وقتی بابایی تلفن میکرد پشت تلفن چه کارا که نمی کردی تو وروجک بلا. الان دیگه وقتی بابات میاد تو بغل مامانی قرار نداری که بری...
26 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

الان که دارم مطلب می نویسم روی میز کامپیوتر روبروی من نشستی البته من با یک دستم نگهت داشتم چون هنوز نمی تونی بشینی علت اینکه تا الان نتونستم مطلبی برات بذارم این بوده که تو خیلی دختر بلایی هستی و خواب خرگوشی یعنی دقیقاً دو ساعت طول می کشه تا بخوابونمت ولی نیم ساعت نشده بیدار میشی و شروع می کنی شیطونی ..... همین النم یه شمش گرفتی صندوق رو اسپیکر رو انداختی پایین با چه مشقتی دارم برات می نویسم بخدا کاش یکی بود که فیلم بگیره اما چون امروز 7 ماهه شدی خواستم یه یادگاری برات بذارم.....
18 ارديبهشت 1390
1